من در یک مشت از خرمن های گندم دست های تو را دیدم. دست های آفتاب سوخته و پینه بسته ات.
اما در پولی که هر روز جا به جا می شود چشم های منتظرت را نمی بینم. می دانم که تو دیگر منتظر نیستی. زیرا خاک های زمین گندم تو را بلعيده است. تو اکنون تنها مشتی خاک هستی در دست های بی پناه یک زن.
های ,تو ,یک ,خاک ,جا ,بی ,دست های ,یک مشت ,تو را ,های زمین ,خاک های
درباره این سایت